جدول جو
جدول جو

معنی دل مرده - جستجوی لغت در جدول جو

دل مرده
افسرده، دل تنگ، ملول، بی ذوق
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
فرهنگ فارسی عمید
دل مرده
(دِ مُ دَ / دِ)
مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده:
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی.
کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی
کاین راز به دل مردۀ خرم نفروشم.
خاقانی.
عازردل مرده ای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست.
خاقانی.
کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفۀ افسردۀ دل مرده. (گلستان سعدی).
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مرده اند.
سعدی.
به ایثار مردم سبق برده اند
نه شب زنده داران دل مرده اند.
سعدی.
هردم آرد باد صبح از روضۀ رضوان پیام
کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام.
خواجو.
دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد
کافور ساخت یاسمن ماهتاب را.
صائب (از آنندراج).
، کودن. بلید. (ناظم الاطباء). طامس القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دل مرده
افسرده پژمرده مقابل زنده دل، کودن بلید
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
فرهنگ لغت هوشیار
دل مرده
((دِ. مُ دِ))
افسرده، بی انگیزه
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل زنده
تصویر دل زنده
آگاه و هوشیار، با نشاط، خوش دل، شادمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در پرده
تصویر در پرده
کنایه از پوشیده، پنهان و غیرصریح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
کنایه از دل ربودن، دلربایی کردن، مهر و محبت کسی را به خود جلب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم کرده
تصویر دم کرده
هر چیزی که آن را دم کرده باشند از چای و قهوه و برنج و دارو، بادکرده، ورم کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل مردگی
تصویر دل مردگی
افسردگی، دل تنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل آزرده
تصویر دل آزرده
آزرده دل، رنجیده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مُ دَ / دِ)
مرده تن. بی جان. بی روح:
سوزنده و تن مرده تر از شمع به مجلس
لرزنده و نالنده تر از تیر به پرتاب.
خاقانی.
رجوع به تن شود
لغت نامه دهخدا
(دَهْ مَ دَ / دِ)
منسوب به ده نفر مرد و یا زیادتر. (ناظم الاطباء). هر چیز منسوب به ده مرد که کنایه ازبسیاری مرد است چون زر ده مرده و جام ده مرده، زری و جامی که به مردم بسیار کفایت کند. (از آنندراج).
- ده مرده حلاج بودن، نهایت زیرک یا کاری بودن. (از امثال و حکم دهخدا).
- ده مرده کار، یک کس که کار مردم بسیار کند. (از چراغ هدایت).
- ده مرده کار کردن، کار کردن یک نفر به اندازۀ ده نفر. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- جام ده مرده، جامی که برای ده نفر کفایت می کند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
توقف مکن رطل پر کرده ده
به دریاکشان جام ده مرده ده.
نظامی.
- زور ده مرده، زوری که مقابل زورده نفر مرد باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه باشد زر ده مرده بیار.
سعدی.
، جمعیتی که مرکب از ده مرد باشد، سرکردۀ ده نفر. (ناظم الاطباء) ، هرزه گوو بسیار گو. (غیاث).
- ده مرده گو (یا گوی) ، بسیار پرحرف. (از برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از هرزه گوی است، چه گفتن بسیار دال است بر هرزه گویی. (آنندراج) :
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُ دِ)
پناه بردن و پناه خواستن، پناهیدن. عوذ. استعاذه. استظلال: فزع الیه، پناه جست. عقل، پناه جستن بکسی. عقول، پناه جستن بکسی. (منتهی الارب)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در20هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 626 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته:
کرم زین بیش کن با مردۀ خویش
مکن بیداد بر دل بردۀ خویش.
نظامی.
پیش تو استون مسجد مرده ایست
پیش احمد عاشقی دل برده ایست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(پُ خُ دَ)
نام دیهی در استراباد رستاق. (مازندران و استراباد تألیف رابینو ص 127)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است از دهستان میاندورود بخش مرکزی شهرستان ساری که در 16 هزارگزی جنوب خاوری نکا واقع است. کوهستانی و معتدل و دارای جنگل است و 410 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود خانه محلی. محصولش غلات، برنج، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت است و راه فرعی به نکا دارد. در این آبادی ایستگاه حمل چوب قرار دارد و قراء کسمینان و کیان خیل جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بِ مُ دَ / دِ)
آب راکد
لغت نامه دهخدا
(دُو مَ دَ / دِ)
منسوب به دو مرد. آنچه که کفاف دو مرد را دهد، خوراک دو مرده:
امروز دو مرده بیش گیرد مرکن
فردا گوید تربی از اینجا برکن.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 134)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک مرده
تصویر یک مرده
منسوب به یکمرد آنچه کفاف یک مرد را دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لش مرده
تصویر لش مرده
لاشه میت لاش مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسل مرده
تصویر غسل مرده
مرده شویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صد مرده
تصویر صد مرده
به قدر و اندازه صد مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل آزرده
تصویر دل آزرده
آزرده خاطر رنجیده، ملول محزون، ناراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل زنده
تصویر دل زنده
با نشاط و شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مانده
تصویر دل مانده
غمگین اندوهناک، ملول، آزرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مردگی
تصویر دل مردگی
حالت و کیفیت دل مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلمرده
تصویر دلمرده
افسرده و پژمرده دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده مرده
تصویر ده مرده
منسوب به ده مرد مربوط به ده مرد: زور ده مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو مرده
تصویر دو مرده
منسوب به دو مرد آنچه که کفاف دو مرد را بدهد خوراک دو مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
دل بردن از کسی دل ربایی کردن از او دل ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم کرده
تصویر دم کرده
((دَ. کَ دِ))
هر نوع محلول دارویی گیاهی که از ریختن در آب جوش حاصل می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آل مردی
تصویر آل مردی
نره، نری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دل آزرده
تصویر دل آزرده
متاثر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دل داده
تصویر دل داده
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
افسرده، بی میل، دلسرد، دلگیر، مایوس، ملول
متضاد: دل به نشاط، زنده دل
فرهنگ واژه مترادف متضاد